من از بچگی از تیپش از دماغش از برخورداش ازعمم از خواهرش از شوهرعمم متنفر بودماصلا کلا از فامیل بابام بدم میومد از بدو تولد
به خاطر اینکه خیلی عقل بسته ای دارن با هیچکس رفتو امد ندارن عمم خیلی همرو مسخره میکنه ولی درعین حال مهربونم هست همش بدی نگم
شوهر عمم خیلی ارومه و کثیف ونامرتب که البته این یه پوءن مثبت چون بابامم خیلی کثیفو نامرتبو بی فرهنگه جلوش خجالت نمیکشم اصلا نه دوستی دارن نه با فامیل رفتو امد دارن خیلی ازدنیا دورن پسرعمم خیلی خودشو به بقیه میمالونه خیلی خنکو لوسه ازکاراش بدم میاد حتی ازاب خوردنش متنفرم بخاطر این ازدواج کردم چون ازبابام ترسیدم مامانم نشست جلوم گریه کرد که مامان جان پسر خوبیه مابدیتو نمیخوایم اصلا این عادیه که تو انقد نمیخوای همه همینطورن بعد ازعقد مثه معجزه مهرش انقد میره تو دلت که حتی دوسداری تو صورتت نفس بکشه حتی شب عقد حرمم بغض تو گلوم بود ولی خب میگفتن خوب میشه و به اعتماد حرف مامانمو دل سوزیم براشو ترس ازبابامو اینکه همه میگفتن خوشگله اوووو خونه داره ماشالله یجورایی خام خام شدم که درست روز خاستگاری منو مامانم ازخواب بیدار کرد خواب بودمو باچادر رنگی نشستم اونجا میخواستم بگم نه ولی تو صورت بابام نگا میکردم انگار دهنم چسب خورد بعد خواستگاری به صورت خیلی سریع برامن از حرفم نگذرم منو عقد کردن ینی نذاشتن تا به فکر خودم باشم یجورایی خامم کردن تا یه هفته که دیگه تحملش برام سخت شد به خودش گفتم موضوعو.تروخدا بابامم درنظر بگیرین برا جواباتون بابام معتاده پولداره شلخته وبی فرهنگه برای اینکه ستایش بشه از اطرافیان هرکاری رو میکنه میخوامم پدرم بمونه با تمام بدیاش